جايزه‌ي صلح

م. عاطف راد
atefrad@atefrad.org

ـ بايد تلاشمو هزار برابر كنم. بايد بعد از اين بيشتر و بيشتر نيرو بذارم براي نجات اين دسته گلاي تازه رس بي باغبون, اين جوجه هاي بي آشيون, اين طفل معصوماي بي سرپناه. بايد كاري كنم كه حداقل به خودم ثابت بشه لياقت چيزي رو كه به من دادن دارم.تازه زندگي حقيقي من از حالا شروع شده, از اينجا. مث روز واسم روشنه كه بعد از اين ديگه حتي اون يه گوشه ي دنج كوچولوي زندگيم كه مال خودم بود, مال خودم تنها نيست, همه اش مال آدماي بي دفاع و بي پناهه , مال بچه هاي بي سرپرست, مال زن هاي بي يار و ياور, مال آدم هاي پابرهنه ي محروم, مال ستم كشيده ها, زور شنيده ها, آدماي فرو دستي كه زير پاهاي زوردارا لگد كوب و له مي شوند. زندگي من بعد از اين مال ايناست. اينان كه بايد تاًييد كنند استحقاق چيزي رو كه به من دادن دارم...

توي آسمان ها در پرواز بود و غرق بود توي روًياهايي كه مثل رنگين كمان در برش گرفته بودند, روًياهايي كه مثل ابرهاي شيري رنگ از افق هاي دوردست آسمان ذهنش شناور مي گذشتند. احساس مي كرد ديگر آن آدم چند روز پيش نيست. حس مي كرد دوباره از مادر متولد شده و كودك تازه پا گرفته اي است با زندگي تازه و سرنوشتي نو كه پر بود از طراوت و شادابي. بي اختيار ياد سطر هايي از آن ترانه ي زيبا از دفتر « ماه نو» تاگور بزرگ افتاد:

« اي كاش مي توانستم در قلب جهان كودكم آرام بگيرم.
اي كاش مي توانستم در راهي سفر كنم كه از اعماق جان كودك مي گذرد و به آن سوي تمام مرز ها مي رسد.
آن جا كه خرد از قوانينش بادبادك مي سازد و در آسمانش به پرواز در مي آورد, آنجا كه حقيقت واقعيت را از بند هاي اسارتش آزاد مي كند.»

ـ بچه ها آسيب پذير ترين افراد جامعه هستند, چون قدرت دفاع از خودشونو ندارند, چون ضعيفند, براي همين هم هميشه در معرض خطر زورگويي و تجاوز به حق و حقوقشون هستند. مورچه هايي هستند كه خيلي ساده زير دست و پاي بزرگترا له ميشن بدون اين كه كسي ككش هم بگزه, گنجشكايي هستند كه بزرگترا دائم با تير كموناشون اونا رو نشونه گرفته اند تا پر و بالشونو زخمي كنند... پس احتياج به حمايت دارند, احتياج به دادرس و امدادگر دارند. احتياج به كساني دارند كه از حقوقشون دفاع كنند, احتياج به آدماي دلسوز و نوع دوست دارند. بايد هر كاري از دستم بر مياد براشون بكنم, حتي اگه لازم باشه از خور و خوابم بزنم وقتشو بذارم براي كمك رسوني به اونا, اونايي كه قراره فرداي اين سرزمينو بسازند... چقدر دلم براي اون بچه هاي خيابوني بي كس و كار تنگ شده, شنيدم كه قراره بيان به استقبالم, كاش الان اينجا بودن آغوشمو وا مي كردم همه شونو توي بغلم جا مي دادم... آخ كجايي كودكي؟ چه شيرين و شاد بودي! چه بي غم و بي كدورت بودي! چقدر زود از دست رفتي!

وقتي به كودكيش فكر مي كرد دلش مي گرفت. چه كودكي پر بار و سرشاري داشت. كودكيش پر بود از بازي و شادي و جست و خيز. شاد و آزاد مثل پروانه هاي خوش خط و خال مي چرخيد و مي رقصيد و پرواز مي كرد. پر نشاط و سبكبال. فارغ از هر دغدغه اي...

هيچ وقت يادش نمي رفت آن روزي را كه خانم معلم كلاس دومشان آن دختر بچه ي بيچاره را آورد سر كلاس تا به بچه ها نشان بدهد كه جنگ چي به سر بچه ها مي آورد. دخترك همه ي خانواده اش را توي بمباران از دست داده بود. جفت چشم هايش كور شده بود , دست ها و پاهايش قطع شده بود , سوار صندلي چرخ دار بود. معلم برايشان گفته بود كه دخترك هيچ كس و كاري ندارد, و يك خانواده ي نيكوكار ازش نگهداري مي كند.از همان لحظه كه اين دخترك را ديد تمام وجودش پر شد از نفرت نسبت به جنگ و آدم كشي.
ـ پس اين جنگ لعنتي يه همچين چيزيه! پدرو مادر آدمو ازش ميگيره,كس و كار آدمو ازش مي گيره, خونه زندگي آدمو ازش مي گيره, چشم و گوش و دست و پاي آدمو ازش ميگيره , آدمو تنها و بيكس توي دنيا ول ميكنه... واي كه چه چيز وحشتناكيه اين جنگ لعنتي!

تا چند هفته ,بعد از ديدن آن دخترك با آن وضع دلخراش, شب ها كابوس مي ديد , وحشت زده, خيس عرق جيغ مي كشيد و از خواب مي پريد , بعدش مدتي از ترس مي لرزيد. از همان وقت با خودش تصميم گرفت كه در تمام عمرش تا جايي كه قدرت دارد جلو دعوا و جنگ و جدال را بگيرد, نگذارد آدم ها به جان هم بيفتند, همديگر را لت و پار كنند.از فرداي همان روز كه خانم معلم دخترك جنگ زده را آورد سر كلاسشان, فعاليتش را شروع كرد. هر جا مي ديد دو تا يا چند تا بچه دعواشان شده, با هم گلاويز شده اند ,يا صدايشان را برده اند بالا, دارند با تندي و خشونت با هم حرف مي زنند, زود مي رفت جلو, از هم جداشان مي كرد , سعي مي كرد با هم آشتي شان بدهد , جلو خشم و غضبشان را بگيرد. البته توي بيشتر اين دعواها, از مشت و لگد بي نصيب نمي ماند و وسط معركه آسيبي هم به او مي رسيد, ولي برايش مهم نبود, برايش اين مهم بود كه جلو دعوا و نزاع را بگيرد, به جايش صلح و صفا بين طرفين دعوا برقرار كند.
حتي بچه ها حق نداشتند به حيوانات آزار برسانند. اگر بچه اي را مي ديد كه مورچه اي را دارد زير پا له مي كند يا دارد با تيركمان گنجشك ها را هدف قرار مي دهد, يا دنبال گربه ها و سگ هاي ولگرد كرده, مي رفت جلو, سعي مي كرد جلو كارش را بگيرد , با زبان خوش قانعش كند كه كارش كار زشتي است. اگر موفق مي شد كه زهي سعادت! كلي خوشحال مي شد و ذوق مي كرد, اگر هم موفق نمي شد خيلي ناراحت مي شد و دلش مي گرفت, بعد با خودش مي گفت:

ـ بايد بيشتر و بيشتر تلاش كنم. نبايد هيچ وقت نا اميد بشم. بايد تا اونجايي كه از دستم برمياد نذارم آدما به هم يا به موجودات زنده ي ديگه آزار برسونند...

هميشه اين سوًال هاي بي جواب برايش مطرح بود كه آن هايي كه جنگ و كشت و كشتار راه مي اندازند , همديگر را مي كشند يا زخمي و ناقص مي كنند, خانه زندگي همديگر را از بين مي برند ,مگر خودشان كس و كار ندارند؟ مگر خودشان خانواده و بچه ندارند؟مگر خودشان دوست دارند كه كشته بشوند, يا مجروح و ناقص و بي كس و كار بشوند؟ پس چطور دلشان مي آيد كه اين بلاها را سر ديگران بياورند؟مگر به جاي قلب توي سينه هايشان سنگ است, يا به جاي مهر و محبت, كينه و نفرت؟

و بعد آن دعواي دسته جمعي وحشتناك بين بچه هاي كلاس سوم و چهارم مدرسه ... آن وقت هنوز او كلاس دوم بود.آخ كه چه وحشتناك بود. صحنه ي دعوا هنوز جلو چشمش زنده است. انگار همين ديروز بود. آخ كه چقدر زمان زود مي گذرد. چهل وهفت هشت سال از آن روزها گذشته , اما براي او انگار يك چشم به هم زدن بوده... بچه ها ي دو كلاس سر هيچ و پوچ با مشت و لگد افتاده بودند به جان هم , داشتند همديگر را خونين و مالين مي كردند, او كه شاهد دعوا بود, رفت وسط معركه تا بچه ها را از هم جدا كند. هي فرياد مي زد:
ـ همديگه رو نزنين, رحم داشته باشين... دست بردارين از اين وحشيگري ها...
اما بعد از اين كه چند تا مشت و لگد جانانه نوش جان كرد و بر اثر مشتي كه موقع جدا كردن بچه ها به دهانش خورد يكي از دندان هايش شكست و دهانش پر شد از خون,وقتي ديد نمي تواند هيچ جوري حريف بچه ها شود, حتي خانم ناظم و خانم مدير مدرسه هم كه با دستپاچگي دور خودشان مي چرخيدند نمي توانستند بچه هاي خشمگين را از هم جدا كنند, فكري به خاطرش رسيد.هيجان زده دويد طرف بلندگوي دستي خانم ناظم, آن را برداشت, با تمام قدرت توي بلند گو شروع كرد به فرياد كشيدن:

ـ بچه ها توجه توجه! يه خبر خيلي خيلي مهم,توجه توجه! همه گوش كنين ببينين چي ميگم.

بچه ها با صداي فرياد او موقتا دست از كتك كاري كشيدند و با كنجكاوي به او نگاه كردند تا ببينند چه خبر مهمي مي خواهد به آن ها بدهد. او هم وقتي بچه ها را كنجكاو ديد, با آب و تاب تمام ادامه داد:
ـ... بچه ها!الان راديو اعلام كرده كه يه ستاره ي دنباله دار, داره از آسمان ميگذره, هر كي به آسمون نگاه كنه , اونو توي آسمون ببينه ,هر آرزويي بكنه, فورا به آرزوش مي رسه...

و هنوز حرف او تمام نشده ,سر هاي بچه ها همه به طرف آسمان بلند بود و در آسمان به دنبال ستاره ي دنباله داري كه آرزو ها را برآورده مي كرد ميگشت. به اين ترتيب غائله خاتمه پيدا كرد.

فرداي آن روز, بعد از اين كه براي رفتن به كلاس صف بستند, خانم معلم او را صدا كرد, ازش خواست بيايد سر صف. او با پايي كه مي لنگيد و گونه ي ورم كرده از صف آمد بيرون , رفت جلو. خانم معلم جلو همه ي بچه ها , به خاطر تدبير ديروزش و تلاش موفقيت آميزش در خاتمه دادن به دعوا و كتك كاري بچه ها, ازش كلي قدرداني كرد و به عنوان جايزه ي كار با ارزشش , كتاب « ماه نو» را كه مجموعه اي از شعرهاي رابيندرانات تاگور در باره ي كودكان و دوران كودكي است , به او اهدا كردـ كتابي كه هنوز آن را دارد و به آن عشق مي ورزد. كتابي كه تقريبا تمام اشعار آن را از حفظ است و فكر مي كند هر كس آن را بخواند چنان از عشق به صلح و آرامش و زندگي پر مي شود كه بعيد است حاضر به آدم كشي يا اعمال خشونت شود.

هنوز طنين صداي خانم معلم توي گوشش است كه موقع دادن جايزه به او گفت:
ـ اين يك جايزه ي كوچولو به منظور قدرداني از تلاشي است كه ديروز براي جلوگيري از دعواي بچه ها كردي . اميدوارم هيچ وقت دست از اين تلاشت نكشي,و هر روز بيشتر و بيشترش كني, و اميدوارم بزرگ كه شدي , يه روز يه جايزه ي خيلي خيلي بزرگ به خاطر تلاش هاي جانانه ات براي ايجاد صلح و آرامش بين آدم بزرگ ها بگيري...



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30810< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي